و
اما مرگ پايان نيست
آغاز دويدن هاست....
در اين سو، پاي ما
آماده مي گردد ، با رنج و فشار و درد ....
در آن سو سخت مي
تازيم تا آن مقصد بي مرز ....
درون سينه
ام يك چشم ديگر پلك وا مي كرد.... و در اين چشم هستي رنگ ديگر داشت....
سختي رنگ
ديگر داشت... و مرگ! آهنگ ديگر داشت... و
با اين چشم من ديدم
خدا در سينه من بود...
با من گرم
نجوا بود ،
دلم ، سرشار از او بود... نه كمبودي
برايم بود نه اندوهي... با اين چشم ، من ديدم... با او اين همه اندوه شيرين است...
و بي او ، زندگي تار است...
و بي او زندگي پوچ و
سياه و سخت و غمگين است... سرم مي رفت... چشمم سخت مي جوشيد ... و قلبم همچنان
مرغان وحشي بال و پر مي زد...
و
«او»
اين مرغ وحشي را
صدا مي زد ، و از هستي جدا مي كرد...
تا در
«بي نهايت» بال بگشايد...
استاد صفائي حائري (عين - صاد)
|